سمپتوم چیست؟
سمپتوم یا نشانه در روانکاوی همان عارضهای است که افراد برای درمان آن به روان درمانگر یا روانکاو مراجعه میکنند.
نوع بودن ما ارتباط ما با دیگران معانی که برای این ارتباطات و دیگران از خود می آفرینیم، همگی کار ناخودآگاهی است که وظیفه اصلی اش نجات ما از تعارضاتی است که اگر به کمک آنها نمی آمد، کشنده و شکننده میشدند داستان از آنجا آغاز میشود که همین ناجی قدیمی گاهی آنقدر به کارکرد همیشگی اش خو میکند که تصمیم میگیرد آن کارکرد را به هر قیمتی حفظ کند؛ حتی اگر دیگر نیازی به آنها نباشد. قهرمان نجات دهنده ی ما گاهی برای نجات آنچه تمام عمر با آن زیسته ما را می کشد چه میشود که ناخودآگاه «من»
را می کشد.
تاریخچه سمپتوم
فروید و دکتر بروئر برای اولین بار تصمیم گرفتند با رویکرد دیگری به این نشانهها نگاه کنند، آنها حالات یک شخص مبتلا به هیستری را یک «سمپتوم یا نشانه» در نظر گرفتند علامتی که میخواهد چیزی جز آنچه به ظاهر هست را نشان دهد.

سمپتوم چگونه به وجود میآید؟
سمپتوم اغلب برای خاموش نگه داشتن یک میل به وجود میآید و طی فرآیندهایی مانند موارد زیر؛
نمی توانم تحمل کنم، پس سعی میکنم خاطره را نابود کنم.
زمانی که یک اتفاق بیش از حد توان ماست ذهن ما توان تجربه و درک آن را ندارد، در نتیجه خاطره را از میان
میبرد. در این شرایط خاطره نابود نشده از حیطهی آگاهی خارج شده است. باید در نظر بگیریم این اتفاق
و خاطره آسیب زده است و ناهشیار همچنان در پی یافتن معنایی برای آن است. از طرفی هشیاری از ورود
آن جلوگیری میکند چرا که ترس از فروپاشی دارد.
ناهشیار راهی غیر مستقیم برای ورود پیدا میکند. آفریدن سمپتوم ، فردی که با دیدن صحنه ی قتل یک نفر در خیابان فریاد کشیده و ناتوان از کمک به کسی که جلوی چشمانش جان میدهد روی زمین افتاده و بیهوش شده است. بعدتر دیدن صحنه قتل را به یاد نمی آورد اما دیگر قادر نیست از خانه بیرون برود.
احساسات و افکار ناخوشایند برای هر کسی معنایی دارد؛ هر کسی افکاری را ناخوشایند مییابد و احساساتی دارد که نمیخواهد داشته باشد. گاهی این افکار و احساسات آنقدر دردناک و ناخوشایند هستند، که شخص مثل یک زندانی با آنها برخورد میکند؛ «باید تنبیهتان کنم»، و آن ها را جایی به دور از هر فکر و احساس روزمره ای نگاه میدارد. ناهشیار اما از پا نمینشیند اینجا حقیقتی هست که بیرون می آید پس ببینش».
مثال معروفی در این باره وجود دارد؛ زنی که سالهاست تحت سیطرهی همسرش قرار دارد گاهی فکر میکند ای کاش میتوانستم با یک ضربهی پتک او را از پا در بیاورم، از طرف دیگر همین همسر منبع آرامش و حمایتی بی حد و حصر برای اوست. پس دوباره با خود میاندیشد «که چگونه میتوانم این اندازه بیرحم باشم». زن دچار سردردهای مزمن میشود، گویی پتکی را هر روز بر سر خودش فرود می آورد. ” من خوبم آن کسی که بد بود من نیستم “
گاهی بخش ناخوشایند به یاد آورده میشود. اما نمیخواهیم بپذیریم ما همانی هستیم که آن حس فکر یا
رفتار ناخوشایند را تجربه کرده است. اختلال هویت تجزیه ای یا عبارت متداول تر «اختلال چند شخصیتی» درون مایهی بسیاری از فیلم ها است، اما واقعیت این است که ما از این مکانیزم در شکل های دیگر و سطحی خفیف تر نیز استفاده میکنیم؛ در خیال پردازی های روزانه افکار خشونت آمیز درباره ی آدمها و دنیا، افکار و اعمال وسواس گونه در نوع شدید این سمپتوم ما شخصی دیگر میسازیم با ،افکار عقاید، احساسات حتی ظاهری متفاوت. هیچ کدام از شخصیتها از وجود دیگری اطلاعی ندارند و حتی گاهی ویژگیهای فیزیولوژیکی متفاوتی دارند مثل فشارخون دوران قاعدگی و ضربان قلب متفاوت. اساس و هستهی همهی انواع این ،حالات دردناک بودن خاطره ی اصلی و جدا کردن آن بخش از خود است که ما آن را ناخوشایند مییابیم.
“او نمیتواند بد باشد، آن کسی که بد است، من هستم”
باور کردن اینکه کسی که برای ما بسیار مهم و دوست داشتنی است به هر دلیلی خوب یا به اندازه کافی خوب نیست، دشوارترین کار دنیاست آدمهایی در زندگی ما هستند که حکم مجوز حیات را دارند؛ بودن ما به بودنشان بسته است. مثل مادر یا هرکسی که مراقبت اصلی ما را به عهده داشته است. حال تصور کنیم این فرد هم آنیست که به واقع ما را میخواهد، به ما عشق میورزد و ما هم برای او نشانی از زندگی و بهانهای برای شادی و امید هستیم. نتیجه این است «من آدم بد ماجرا هستم نه او!» او دنیای من است، آینه ی من و هستی من. او خوب نیست، من این را نمیبینم و نمیتوانم ببینم درون آینهی او، من هستم، تصویر من زیبا نیست، کجی آینه را نمیتوانم ببینم صورت من
است که نازیباست. دنیای اطرافم زشت و کج و معوج است و این تمام دردیست که دارم و همین خیالم را راحت میکند.

سمپتوم در روانکاوی
همه ی آنچه گفتیم و ناهشیار برای ما رقم میزند تا جایی به ما کمک کردهاند. زمانی که کودکی ناتوان مادرش را بهترین آدم روی زمین میبیند و کم کم باور میکند هر بدی هست خود اوست و مادر نمیتواند بد باشد. حالا قادر است به مادر اعتماد کند و در نتیجه مطمئن شود که حفاظت شده و زنده میماند.
وقتی روان از شدت فشار افکاری که ناپسند دانسته شده اند در حال فروپاشی باشد، میتواند فکر کند آن کسی که افکار ناپسند را تولید کرده او نیست و این چنین به فرآیند فروپاشی خاتمه دهد.
اما چه زمانی همین ابزارها تبدیل به آلات قتل روان آدمی میشوند؟ وقتی که دیگر نباید باشند ولی هستند؛ دیگر مادری نیست که زندگی من به خوب بودن او بسته باشد. میتوانم از خودم محافظت کنم، اما مادر اکنون در درون من زنده است. به او نیاز دارم باید همچنان بد باشم تا او را درونم زنده نگاه دارم. من سیاهم، زندگی حتی آن قدر که ارزش ندارد، که صبح از تخت بیرون بیایم. به آن فکر کنم کاری برایش بکنم. آینه شکسته، اما من چشمانم را بسته ام و تنها چیزی که در ذهنم میچرخد و دنیایم را پر کرده آن تصویر کج و معوج و سیاه است.
خاطرهی دردناک پایان یافته دیگر والدی نیست که من را تهدید کند و تهدیداتش را عملی کند. من آن لحظه که زیر باد زخمهای او نشستهام والد رفته اما دنیا برای من آنقدر ترسناک است که میخواهم در همان خیال بمانم، تا هر وقت لازم شد آدم دیگری باشم، با توانایی های دیگر و دردهای کمتر.
سمپتومها پاسخ ما به شرایط غالب زندگی هستند؛ پاسخ به شرایطی که بیرون آمدن از آن تنها با کمک این علائم ممکن بود. جایی که آن شرایط دیگر وجود ندارد اما علائم ما را ترک نمیکنند، بیماری آغاز میشود. جایی که معنای پشت هر سمپتوم را گم میکنیم و فقط نتیجهی آن معنا را میتوانیم ببینیم، علائم روان رنجوری پدیدار می شوند.
- متن مقاله فوق توسط گروه امتداد من تالیف و در اختیار علاقمندان قرار داده شده است.
این مقاله را بصورت PDF دانلود و مطالعه نمایید
منابع:
- فروید، زیگموند .(۱۹۰۵) گزارش تحلیلی یک مورد هیستری ترجمه علی امینی .(۱۳۸۶). تهران: انتشارات ارجمند.
- فروید، زیگموند .(۱۹۵۵) کاربرد تداعی آزاد در روانکاوی کلاسیک ترجمه سعید شجاع شفتی چاپ هشتم
(۱۳۹۵). تهران: انتشارات ققنوس - Bruce, F. (۲۰۱۷). A clinical introduction to Freud: techniques for everyday practice. W.W. Norton
moetn.Research & Company